دسترسی به محتوای اصلی

سرمایه و ترور

"الن بدیو"، فیلسوف شهیر فرانسوی، در بیست و سوم نوامبر سال ٢٠١٥ یعنی به فاصلۀ ده روز پس از کشتار سیزدهم نوامبر پاریس سخنرانی ای در تئاتر شهرک "اُبرویلیه" در حومۀ شهر پاریس در مورد همین کشتار ایراد کرد. به تازگی "انتشارات فایر" متن این سخنرانی را در کتابی* جداگانه منتشر کرده که از بسیاری جهات و برغم فشردگی اش، متنی اصیل و جامع برای فهمیدن خشونت های عالمگیر تروریستی معاصر و چاره جویی آنها به شمار می رود.

تبلیغ بازرگانی

 خود بدیو در آغازه های کتاب یادآور می شود که برای فهمیدن آنچه روی داده باید از این اصل عزیمت کرد که هیچ عمل و اقدام انسانی غیرقابل فهم نیست و نمیتواند باشد، زیرا گفتن اینکه "نمی فهمم"، "هرگز نخواهم فهمید" یا "نمی توانم بفهمم" همواره به معنای نوعی اعتراف به شکست است.

نفهمیدن یا اعتراف به ناتوانی در فهمیدن به منزلۀ شکست است و هیچ اندیشۀ اصیل و انتقادی نباید و نمی تواند هیچ چیز به ویژه هیچ عمل انسانی را غیرقابل فهم و اندیشیدن اعلام کند. هدف و وظیفۀ فکر مقابله با همین ناتوانی در فهمیدن موضوعاتی است که از فهم می گریزند یا غیرقابل فهم و اندیشیدن انگاشته شده و به نظر می رسند.
"بدیو" می گوید : بی شک، در واقعیت بیرونی رفتارها و اعمال مطلقاً غیرعقلانی، جنایتکارانه و بیمارگونه وجود دارد. اما، از منظر اندیشه همۀ اینها موضوعات قابل تأمل اند. گفتن اینکه فلان چیز یا فلان موضوع نیاندیشیدنی یا غیرقابل فهم است همواره و لزوماً به منزلۀ شکست اندیشه است و شکست اندیشه دقیقاً به معنای پیروزی رفتارهای غیرعقلانی و جنایتکارانه است.
*
بر همین اساس "الن بدیو" می کوشد کشتار سیزدهم نوامبر را به عنوان یکی از عارضه های بیماری مزمن جهان معاصر بررسی و الزامات یک درمان درازمدت را برای آن نیز پیشنهاد کند.
او در توضیح ساختار جهان معاصر می گوید : از حدود سی سال پیش شاهد پیروزی سرمایه داری جهانی هستیم. این پیروزی به معنای بازگشت "نوعی انرژی بدوی سرمایه داری" است که در اواخر سدۀ هجدهم میلادی شکل گرفت و امروز به غلط "نئولیبرالیسم" خوانده می شود و مدعی است که تنها مسیر عقلانی سرنوشت تاریخی بشریت است.
به گفتۀ "بدیو" این سرمایه داری در قالب سلطۀ کامل بر جهان نمودار می شود که از جمله پی آمدهایش ضعف و اضمحلال تدریجی دولت ها است. یعنی : نابودی پدیدۀ تاریخی که شکلگیری اش سده ها به طول انجامید. در واقع، با پدیداری سلطۀ جهانی سرمایه شاهد رویداد بی سابقه ای – دست کم در جهان نو - هستیم که "الن بدیو" از آن تحت عنوان روند سرمایه دارانۀ اضمحلال دولت ها و ای بسا دولت-ملت ها یاد می کند. منطق عمومی سرمایه داری جهانی شده از این پس این است که هرگونه رابطۀ مستقیم خود را با بقا و استمرار دولت های ملی قطع کند.
افزون بر این، از خلال این روند اضمحلال دولت – که به نحوی ناسازگار یکی از اهداف مهم مارکس و کمونیسم نیز بوده است - شاهد نابودی همۀ تلاش های گذشته برای مهار کردن سرمایه در قالب سرمشق دولت های رفاه اروپایی هستیم که پس از دومین جنگ جهانی در کشورهای سرمایه داری پیشرفته شکل گرفت و به مدت چند دهه صلح اجتماعی را در این کشورها تضمین کرد. به دیگر کلام، از خلال نابودی دولت ها، همۀ نهادها و قواعدی که برای مهار کردن سرمایه و به بهای دهه ها تلاش و مبارزه ابداع و به کار گرفته شده بود به شیوه ای هدفمند در حال نابود شدن هستند.
"بدیو" اضافه می کند : ویژگی این روند این است که همۀ فعالیت هایی که تا پیش از این در زمرۀ منافع عمومی به شمار می رفت، اکنون به مالکیت خصوصی واگذار می شود و در گزینش این جهت گیری هیچ اختلافی میان احزاب راست و چپ هم نیست : در نتیجۀ این روند، قوانین اجتماعی در حیطه های بهداشت، کار، آموزش و تأمین های اجتماعی یکی پس از دیگری نابود و برچیده می شوند. به همین دلیل "الن بدیو" تأکید می کند که پیروزی عینی سرمایه داری جهانی شده خود را در قالب اقدامی ویرانگر و خشن نمودار می سازد؛ مضاف بر اینکه این تصور تدریجاً به باور مسلط تبدیل شده که سرمایه داری قاعده بردار و مهارپذیر نیست و هیچ زمان نیز نبوده است.
از این منظر، امروز منطق سرمایه یا لیبرالیسم از هر نوع قید و قاعده ای رها شده است. "بدیو" از این منطق تحت عنوان "رهایی لیبرالیسم" یاد می کند. اما، به موازات این روند مهارگسیختۀ "رهایی سرمایه"، شاهد تمرکز و انباشت سرمایه در اشکال بی سابقۀ خصوصی سازی نیز هستیم که مهمترین وجه آن نابودی حاکمیت ملی و دولت-ملت هاست. "بدیو" می گوید که پیروزی عینی سرمایه جهانی شده را یک پیروزی ذهنی نیز همراهی یا تکمیل می کند و آن شکست جنبش و مقاومت عمومی در مقابل خود سرمایه و ایدۀ خروج از سرمایه داری است.
وی می افزاید که در بیرون یا پیرامون جوامع پیشرفتۀ سرمایه داری روند مشابه نابودی دولت ها با شدت و خشونتی به مراتب بیشتر در جریان است. این نابودی نیاز باطنی سرمایه است، زیرا، در مناطقی که قدرت های دولتی از بین می روند جهان واحدهای تولیدی سرمایه داری می توانند بدون کمترین مانعی عمل کنند. به این معنا که نمایندگان و کارگزاران سرمایه می توانند مستقیماً و به سهولت با قدرت های مسلح وارد دادوستد و گفتگو شوند.
اما، مسئله این است که در نتیجۀ این روند وضعیتی به وجود آمده که در آن یک درصد جمعیت جهان ۴۶ درصد یعنی تقریباً نیمی از منابع و ثروت های موجود را تصاحب کرده و  ۱۰ درصد جمعیت جهان ۸۶ درصد ثروت ها و منابع در دسترس جهانی را در انحصار خود گرفته است. در مقابل این اقلیت بسیار قدرتمند، اما، ۵۰ درصد جمعیت جهان به معنای واقعی کلمه هیچ ندارد.
"بدیو" می گوید : به این ترتیب، یک الیگارشی جهانی طی سه دهۀ اخیر شکل گرفته که تقریباً ۱۰ درصد جمعیت جهان را شکل می دهد که ۸۶ درصد ثروت های جهان را در تصاحب کامل دارد. این ۱۰ درصد، به گفتۀ "الن بدیو" معادل جمعیت نجیب زادگان جهان پیشامدرن است. اما، در این میان ۴۰ درصد جمعیت باقی ماندۀ جهان را یک طبقۀ متوسط در کشورهای باصطلاح پیشرفته، یعنی کشورهای غربی، تشکیل می دهد که با دشواری از ۱۴ درصد ثروت ها و منابع باقی ماندۀ جهان بهره مند می شود.
"الن بدیو" از این تقسیم بندی نتیجه می گیرد که در جهان معاصر تقریباً دو میلیارد نفر بر اساس معیارهای سرمایه داری به هیچ گرفته شده و در هیچ کجا نیز به حساب نمی آیند. بدتر حتا : بر اساس منطق عمومی سرمایه این دو میلیارد نفر زائده هایی هستند که به همین دلیل اساساً نباید وجود داشته باشند. زیرا، این دو میلیارد نفر مطابق منطق سرمایه نه مصرف کننده هستند و نه بخشی از نیروی کار به شمار می روند. از منظر سرمایه در صورتی که افراد به الیگارشی صاحب ثروت تعلق نداشته باشند تنها در دو قالب مصرف کننده یا نیروی کار موجودیت می یابند و در نتیجه، این دو میلیارد نفر که نه مصرف کننده هستند و نه مزدبگیر خودبخود از هر نوع هستی و موجودیت اجتماعی بی بهره اند.
"بدیو" می افزاید : سرمایه جهانی به هیچ وجه حاضر نیست برای ادغام این دو میلیارد نفر در بازار کار و به تبع در مناسبات اجتماعی مدت زمان کار را کاهش دهد، به طوری که جمع وسیعتری بتواند جذب بازار کار شده و با تبدیل شدن به نیروی کار مزدبگیر و مصرف کننده در مناسبات اجتماعی سرمایه داری ادغام شود و از این رهگذر از انزوا خارج گردد.
 سرمایه حاضر به انجام چنین کاری نیست زیرا کاهش مدت زمان کار ماهیتاً با سازوکار تولید و افزایش سود سرمایه ناسازگار است و از آنجا که مدت زمان کار ارتباط مستقیمی با تولید ارزش اضافی دارد کاهش آن به معنای کاهش یا از میان رفتن سود سرمایه است. بدیو می گوید : بی دلیل نیست که تاریخاً کاهش مدت زمان کار یکی از مطالبات اصلاح طلبانه و انقلابی مارکس بوده است.
بنابراین باید پرسید : چه سرنوشتی در انتظار دو میلیارد نفر "هیچ چیز" بی چیز جهانی است؟ "بدیو" پاسخ می دهد : از منظر سرمایه جز سرگردانی در دستجات مسلح هیچ آینده و سرنوشت دیگری برای این دو میلیارد نفر قابل تصور نیست. او یادآور می شود که بی دلیل نیست که اکنون بخش ها و مناطق گسترده ای از جهان به انواع گروه های تبهکار فاشیستی واگذار شده است و این وضعیت به وجود نمی آمد اگر افراد امکان می یافتند از طریق کار در مناسبات عادی اجتماعی ادغام شوند. "بدیو" تصریح می کند که اگر این گروه های تبهکار نئوفاشیستی به خود رنگ مذهبی می گیرند، به این علت است که ادیان همواره با اعمال تبهکارانه سازگار بوده اند.
از نگاه دو میلیارد نفری که نه عضو طبقۀ متوسط هستند و نه به الیگارشی صاحبان سرمایه جهانی تعلق دارند، جهان کنونی صحنه و نمایش دائمی رفاه و تکبر دیگران است، بی آنکه در این بین مفّری ایدئولوژیک و سیاسی برای خروج از وضعیت موجود و از میان بردن هژمونی سرمایه داری وجود داشته باشد. نتیجۀ این وضع، به گفتۀ "بدیو"، سرخوردگی های تلخ و آمیخته ای از میل و عصیان دائمی است. این میل و عصیان به گفتۀ "بدیو" در دو رویکرد، دو رفتار یا به قول او در دو "سوبژکتیویته" نمودار می شود : "بدیو" رویکرد اول را "میل غرب" می نامد که در نگاه محرومان و بی چیزان با میل تصاحب کردن و رفاه غرب همسان انگاشته می شود. موج بی وقفۀ پناهندگانی که از "جنوب" به کشورهای غربی روی می آورند از جمله شاخص های همین "میل غرب" است.
"بدیو" رویکرد دوم را در واکنش به وضع موجود، نهیلیستی یا پوچگرایانه می خواند که ظاهراً میل انتقام جویی و نابودی و عصیان علیه "میل غرب" است، اما، در واقعیت و برغم خشونت اش حول جذابیت سلطه و "میل غرب" شکل می گیرد. آنچه مسلم است این است که از نظر "بدیو" این دو "سوبژکتیویته" یا رویکرد واقعیت های باطنی ساختار کنونی جهان به عنوان سرمایۀ جهانی شده اند.
"بدیو" از این "سوبژکتیویته" یا رویکرد دوم که محصول سرمایه داری جهانی است به عنوان فاشیسم یاد می کند و می گوید : فاشیسم همواره و اصولاً "سوبژکتیویته" ای ارتجاعی یا واکنشی بوده است زیرا پیشنهاد دهندۀ هیچ ساختار بدیل یا جایگزینی نیست. این فاشیسم ساماندهندۀ غریزۀ خشونت محض است زیرا، در نهایت "میل غرب" سرخورده ای است که در قالب کنش یا واکنشی نهیلیستی و مرگ گرایانه نمودار می شود، هر چند هدف اولیه اش تحقق میل سرکوب شده است.
"بدیو" می افزاید که این فاشیسم خود را غالباً از خلال مطالبات و هویت های قومی و دینی نیز بیان می کند : همانطور که این نقش را کاتولیسیسم در جریان جنگ داخلی اسپانیا ایفا می کرد، امروز نیز اسلام در خاورمیانه به ویژه در مناطقی از خاورمیانه این نقش را بازی می کند که در آنها دولت ها در نتیجۀ اقدام های سرمایه جهانی نابود شده اند. با این حال، "بدیو" تأکید می کند که دین در نهایت صرفاً پوشش قضایا است و به هیچ وجه منشاء و مبداء این مطالبات به شمار نمی رود.
آنچه جالب توجه است این است که این نوع جدید فاشیسم جوانان سرخورده و بدون چشم انداز را مورد خطاب قرار می دهد : جوانانی که در حاشیۀ نظام دستمزدی و جامعۀ مصرفی قرار گرفته اند و هیچ آیندۀ روشنی پیش روی خود نمی بینند. آنچه فاشیسم اسلامی به این جوانان پیشنهاد می کند ملغمه ای از قهرمانگرایی جنایتکارانه و ایثارگرایانۀ توأم با ارضای "امیال غربی" سرکوب شده است. در خشونت این فاشیسم دینی هم از پول خبر است هم از همبستر شدن با زنان (برده و غیربرده) و هم بهره مندی از انواع بازیچه های جهان سرمایه داری.
 در واقع، قاتلان یا عاملان کشتار تروریستی سیزدهم نوامبر و دیگر اقدام های مشابه، جوانان فاشیستی هستند که معتقدند زندگی آنان فاقد هر گونه ارزش است و از آنجا که زندگی آنان بی ارزش است، زندگی دیگران نیز لزوماً عاری از ارزش است. به گفتۀ "بدیو"، مبنا و منشاء این کشتار چیزی جز نهیلیسم نیست.
در انتها "بدیو" می گوید که در ظاهر میان سرنوشت فاشیستی و جنایتکارانۀ سرخوردگی از یک طرف و توسعۀ جهانی سرمایه داری از طرف دیگر نوعی تناقض وجود دارد. اما، این تناقض در بطن خود سرمایه داری است. این تناقض، تقابل میان خیر و شّر یا ارزش های تمدن غرب و توحش نیست. این تناقض باطنی، نوعی انحنا یا پیچش درونی سرمایه است که منشاء رودررویی غرب و ناتوانی امروزش به شمار می رود.
به گمان "الن بدیو" آنچه به این تناقض خاتمه می دهد، سیاستی است که بتواند در عرصۀ جهانی به این تضاد باطنی، یعنی به ناتوانی سرمایه داری در ادغام افراد در مناسبات اجتماعی خاتمه بدهد. فقدان چنین سیاستی است که به پیدایش فاشیسم منجر شده است. به بیان دیگر، منشا شر یا ناخوشی ما شکست کمونیسم است. یعنی شکست اندیشه ای که هدفش فاصله گرفتن از سرمایه داری است.  

*Alain Badiou, Notre mal vient de plus loin, Fayard, 2016.
 

 

دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید

اخبار جهان را با بارگیری اَپ ار.اف.ای دنبال کنید

همرسانی :
این صفحه یافته نشد

صفحۀ مورد توجۀ شما یافته نشد.