دلمشغولی بیمارگونه تمدن ما
" تماس، دلمشغولی بیمارگونه تمدن ماست که در هرگوشهای پیام و پیامآوری میبیند. زیستشناسان از پیام نهفته در DNA سخن میگویند و اقتصاددانان از پیامی که بودجه دولت باید به بازارهای مالی بفرستد. بحث بر سر یک لغزش زبانی نیست. جهانبینی ما به تدریج تغییر کرده است.".
نتشر شده در: : روزآمد شده در
رمان "عارفی در پاریس" نوشته "کامران بهنیا" را نشر گردون سال 2010 در برلین منتشر کرده است
خواندن داستان را که شروع کنید، به نظر قصهای میآید ساده و احتمالا با پیرنگی منسجم:
"مجید تنهاست. مجید در بستر دختری تنهاست. وقتی او را در آغوش میفشرد، گمان میبرد که عصاره هستی در آن لحظه خلاصه شده است. زمان متوقف میشود و تنهایی او مطلق."
در همان چند صفحه اول، شخصیت اصلی داستان معرفی میشود: مجید، یک ایرانی تبعیدیست که در پاریس زندگی میکند. مجید فراریست، هرچند به درستی نمیتواند پاسخ این سوال را بدهد که از چه فرار کرده: "بیشک از انقلاب! اگرچه هنگام خروج از کشور کینهای از این "مسخره بازی بزرگ" نداشت، یا شاید از جامعهای بسته. آن قدر بسته که نفس کشیدن را بر هر فردی دشوار میکرد."
اما در پاریس، مجید فراریست؛ نه پاریسی.
تا اینجا به نظر میرسد با یک داستان ساده روبرو هستیم. اما نویسنده تصمیم گرفته با استفاده از راوی مداخلهگر و پیرنگی بسته، از همان صفحات ابتدایی وجود خود را به رخ خواننده بکشد:
"من مجیدم. نویسنده این داستان با یک حرکت دست مرا به دنیا آورد. به جلو میزش احضار کرد و از ماموریتم، از نقشی که میبایستی در داستان او ایفا کنم؛ سخن گفت."
نویسنده از همین جا وارد داستان میشود و با اینکه راوی در فصول مختلف تغییر میکند، اما حضورش را تا پایان داستان نمیتوان نادیده گرفت یا فراموش کرد.
اما مجید در این داستان شخصیتی ایستا نیست. آنچه از او در ابتدا میفهمیم؛ این است: مجید مدتهاست که به تنهایی مطلق زمان عشقورزی معتاد است. معشوقههای یکشبه دارد و از بستری به بستر دیگر میگریزد. او از زمان حال فرار میکند.
مجید شبی را کنار دختری میگذراند که قبل از او معشوقی ایرانی داشته و او به یادگار روی بدن دختر خالکوبی کرده، مجید که نگاه میکند، میبیند با خط فارسی کسی آنجا نوشته: "چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید."
مصرعی که از شعر ناصرخسرو انتخاب شده را مجید به پیغامی مرموز تعبیر میکند و همان شب، شاعر بزرگ فارسی زبان را به خواب میبیند که در کنار دریاچهای بر تخته سنگی
نشسته و به افق چشم دوخته.
مجید که از قرن بیست و یکم به قرن پنجم پرتاب شده و با مردی روبرو شده که سفر، او را از یک دیوانسالار باده گسار به مبارزی مذهبی تبدیل کرده؛ هنوز بهتزده است که میشنود: "آنچه میجویی را در آغوش معشوقههایت نمییابی!"
و صبح خیلی زود، مجید که عادت ندارد معشوقههایش را هنگام صبحانه خوردن تحمل کند؛ از خانه بیرون میزند.
از اینجای داستان، نویسنده خود را دوباره وارد ماجرا میکند و به نظر میرسد آنچه نوشته، مشکلیست که خود در هنگام نوشتن "عارفی در پاریس" با آن روبرو شده: "آفریدگار من ناگهان رشته داستانش را برید. پس از چند دقیقهای سکوت، سرش را بلند کرد و به من اطلاع داد: گمان میکنم که در بنبستی گرفتار شدهام. نمیدانم چطور ساعت هفت صبح، شخصیت دیگری را وارد داستان کنم."
و چون قصد دارد شخصیتهایش را آنقدر زنده بیافریند که خود سرنوشتشان را در دست گیرند، برای همین داستان را میبرد جایی دیگر. برای مجید یک دیدار فراهم میکند در جایی دیگر، چند ماه یا چند سال بعد که میتواند در هر شهری باشد: بغداد یا پاریس، وین یا پراگ، ونیز یا سمرقند حتی نیویورک. اما هرجا به جز تهران، چون همانطور که نویسنده در اول داستان گفته مجید از وطنش فرار میکند.
پیرنگ داستان را همین رابطه مجید با پیامها میسازد و ماجراهایی که نظمشان بیشتر ساختگیست تا تشابه با زندگی واقعی.
نویسنده با خلق ماجراها و پیش و پس کردن اتفاقات، بیشتر توانسته تسلط خود را بر فنون داستاننویسی نشان بدهد تا خلق روایتی خواندنی.
آخر داستان هم مجید با رمزگشایی از آن، آنچه را میجسته، بالاخره مییابد. آن هم نه در آغوش معشوقههایش، بلکه در کتابخانه کنگره آمریکا
" عارفی در پاریس" ماجرای سفر معنوی و در واقع "طی الارض" یک ایرانی تبعیدیست که از پاریس آغاز میشود و به نیویورک میرسد.
برای روایت این سفر معنوی اما نویسنده مجبور است پای اسطوره، ادبیات کلاسیک و درسهای فلسفهای که آموخته، همه را به میان بکشد تا راز و رمز پیامی که برای "مجید" روی شکم معشوقه یک شبهاش خالکوبی شده؛ را دریابد.
رمان "عارفی در پاریس" نوشته "کامران بهنیا" را نشر گردون سال 2010 در برلین منتشر کرده است.
.
دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید
آبونه شوید