دسترسی به محتوای اصلی
گفتگو

"کسانی که می گذرند" کتابی برای تغییر نگاه فرانسوی ها به پناهندگان

شناختن "هایده صابران" از بین زنان و مردانی که در سالن انتظار رادیو بودند چندان سخت نبود. زنی با چهره ای کاملا شرقی، چشمان مشکی و ابروهای پیوسته. همان لحظه اول گفت: « امروز کارم آسان است چون شما سوال می پرسید و من جواب می دهم. اما خوب فارسی صحبت نمی کنم و بهتر است گفت و گوی مان به زبان انگلیسی باشد. »او خبرنگار "لیبراسیون" در شهر"لیل" در شمال فرانسه است. کتابی ازداستان زندگی پناهجوهایی که در شهر"کًله" طی 10 سال گذشته با آنان رو به رو شده نوشته است. هایده صابران می گوید نوشتن کتابِ " کسانی که می گذرند*" 9 ماه طول کشید.

تبلیغ بازرگانی

در گفت و گویی که پیش رو دارید این خبرنگار ایرانی تبار (که تا کنون هرگز ایران را ندیده است) از انگیزه نوشتن این کتاب و بعضی از افرادی که زندگی شان، بخشی از داستان "کسانی که می گذرند" را شکل داده است، سخن می گوید.

فکر نوشتن کتاب از کجا در ذهن تان شکل گرفت؟
در گزارش هایی که برای "لیبراسیون" می نوشتم با موضوع پناهجوهایی که به شهر" کله " در شمال فرانسه می آیند تا از آنجا به انگلیس بروند و اعلام پناهندگی کنند رو به رو شدم و مجموعه گزارش هایی که از حکایتِ زندگی این پناهجوها طی دهه گذشته نوشتم( و در لیبراسیون منتشرشد) تبدیل به کتابی شد که پیش رو دارید.
البته اصل داستان باز می گردد به سال 1998 و جنگ "کوزوو" که افراد زیادی به "کله" آمدند تا با کمک قاچاقچی ها از طریق مرز آبی، بین فرانسه و انگلستان به انگلیس بروند. در آن زمان، زن و مرد و کودک، همه در پارک می خوابیدند و سرپناهی نداشتند و مردم شهر کم کم توجه شان جلب شد و شروع کردند به کمک کردن به این پناهجوها، تا این که با کمک دولت فرانسه، یک کشیش و صلیب سرخ، کمپی به نام "سان گِت" در این شهر راه اندازی شد. این کمپ چندین سال برقرار بود تا آن که در دوره ریاست جمهوری "سرکوزی" دولت انگلیس با ورود پناهجو ها از این مسیر به کشورش به دولت وقتِ فرانسه شکایت کرد و مدتی بعد این کمپ از سوی دفتر "سرکوزی"(رئیس جمهور سابق فرانسه) تعطیل شد.
اما ورود پناهجو به این شهر و مسیر عبور از دریا از "کله" به انگلیس همچنان پابرجاماند و مردم به هرترتیبی خود را به این شهر می رسانند.
بدین ترتیب، زن و بچه، پیر و جوان در سرمای شدید شمال فرانسه به اجبار در خیابان سَرمی کردند و هر چادر وسرپناهی که برپا می شد، مورد هجوم پلیس فرانسه قرار می گرفت. حدود 5000 پناهجو بدون سرپناه به جنگل های اطراف شهر پناه بردند.

این پناهجو ها ازچه کشورهایی بودند؟
به ترتیب بخواهم نام ببرم از کردستان عراق، افغانستان، ایران و بعد اریتره ، سودان واتیوپی هستند.

چه چیزی در زندگی پناهجو ها بود که شما را 10 سال با خود همراه کرد؟
زمانی که برای تهیه گزارش به میان آنان رفتم یکی از پناهجو ها به زبانی آشنا حرف زد. ‏ شنیدن این زبان روی من تاثیر گذاشت. مرا تکان داد. زبانی بود که از مادر بزرگم در کودکی می شنیدم. وقتی که او در آنجا مشغول آشپزی بود. ‏کلماتی آرام بخش و قشنگ بود برایم. نمی توانستم به خوبی با آنها صحبت کنم اما می فهمیدم که چه می گویند. آنها از ایران و افغانستان آمده بودند. (البته الان از فارسی کلماتی مانند، سازمان ملل، ترک خاک، پناهنده، صلیب سرخ و قورمه سبزی را بخوبی می شناسم.)
از آن به بعد همیشه به شهر"کله" می روم و این برایم یک خوشبختی است. البته به طور کلی، مردم شهر با این پناهجو ها خوش رفتار هستند چرا که این پناهجو ها از سال 1998 در معرض دید این مردم قرار دارند. می دانند که این ها افراد خطرناکی نیستند و فقط به دنبال زندگی خود هستند و جان شان در خطر است.

اما شما در یکی از مصاحبه های خود در مورد مخاطب اصلی کتاب تان، گفته اید که این کتاب را برای مردم فرانسه نوشته اید تا به آنها بگوئید که پناهجو ها هم انسان هستند!
دقیقا همین طور است که می گوئید. من خواستم با نوشتن این کتاب به مردم فرانسه بگویم که پناهجو ها "انسان" هستند. ماجرای این پناهجو ها مانند سایه هایی است که کنار جاده راه می روند و مردم به این سایه ها نگاه می کنند. به نظرمن آنها دارای موهای سیاه و شبیه به هم هستند. در کتابم سعی کردم با بازگویی داستان زندگی این افراد با ذکر نام شان، به این سایه ها هویت بدهم.
برای ما آسان تر است که فکر کنیم این پناهنده ها سایه هستند، چون اگر به عنوان انسان به آنها نگاه کنیم موضوع برای مان، دردناک می شود. ما آنها را می بینیم و از جلوی ما رد می شوند و گویی از دو دنیای متفات در یک دنیا زندگی می کنیم. چند سال قبل با یک پناهجویی که از اریتره بود صحبت می کردم او دقیقا هم سن من بود و برای یک لحظه با خودم گفتم که می توانست جای ما با هم عوض شود و من یک پناهجو باشم. حتا زمانی که بچه هایی را همراه با پدر ومادرشان در جنگل ویا درمسیر پر مخاطره با قاچاقچی ها می بینم باز هم به این موضوع فکر می کنم که ممکن بود بچه های من جای این ها باشند.

چرا این پناهجو ها درفرانسه تقاضا پناهندگی نمی کنند؟
روند پناهندگی در فرانسه بسیار طولانی است و از طرفی ممکن است فرانسه به آنها "ترک خاک"( نامه ای که پلیس به پناهجو می دهد و در آن مهلتی را تعیین می کند که پناهجو باید خاک آن کشور را ترک کند) بدهد اما در انگلیس با برخی از مشکلات این چنینی رو به رو نمی شوند.

بیشتر، داستان کدام پناهجو شما را با خود برد؟
"زاهد" پسری افغانی است که مادرش "پشتون" بود و پدرش"تاجیک". قبل از اتفاقات 11 سپتامبر، طالبان در یک نیمه شب، پدرش را دستگیر کرد. آن زمان او 13 ساله بود. پس از این اتفاق، مادرش به او گفت، تو بزرگ ترین پسر خانواده هستی و این خطرناک است. باید اینجا را ترک کنی. او گفت ‏به شهر "پشیوار" خانه دایی ات برو. اما "زاهد" دایی خود را نمی شناخت و به ایران رفت. پدرش همیشه به او می گفت ‏که "زاهد" در افغانستان آینده ای ندارد. ‏او وقتی به ایران رسید با دیدن بزرگراه ها و ساختمان ها احساس می کرد که دراروپا است. ‏
‏اول در مسجد می خوابید و سپس جای خوابی در خانه یک نجار افغان پیدا کرد. "زاهد" برای او کار ‏می کرد و حدود یک سال از خانه نجار خارج نشد. او فقط کار می کرد و می خوابید و به کار کردنش افتخار می کرد و کمک دیگری نمی خواست. افغان های دیگری که درآنجا کار می کردند زیاد از اروپا ‏حرف می زدند، همین با عث شد تا "زاهد" هم تصمیم گرفت که به اروپا بیاید. نامه ای به دایی خود در" پشیوار" نوشت و از او کمک خواست. دایی "زاهد" به ‏او کمک کرد وبرایش یک قاچاقچی پیدا کرد و او یک سفر طولانی را شروع کرد.
"زاهد" به من گفت:«شما نمی توانید وقتی که فامیل تان به شما اعتماد کرد به او خیانت کنید و در این مسیر شما فقط در شب و فقط در شب زندگی می کنید.هفته ها و هفته ها می گذرد. مجبورید درجایی زندگی کنید که حتا حیوان هم آنجا نمی خوابد. دستان شما زخمی است. تمام بدن ‏تان خسته است و شما ریسک می کنید. شما باید شجاع باشید، مغرورید و گریه نمی کنید.‏»

در گروهی که آنها با هم مسیر قاچاق را برای خروج از ایران طی می کردند او از همه ضعیف تر بود و حین فرار سربازان ایرانی او را دستگیر کردند. برای یک ماه در زندان زاهدان بود. او هر روز به مادرش در افغانستان تلفن می زد. اما بار دیگر راه فرار را پیش گرفت و بار دیگر فرمان ِ قاچاقچی در عبور از کوهستان شروع شد، بشینید، بلند شوید، فرار کنید.
"زهید" می گفت ، در مسیر قاچاق اگر به اندازه کافی تند نباشی دستگیر می شوی. در جاهایی از این مسیر برای این که روی"مین" نروی باید به دقت قاچاقچی را دنبال کنی، چون او مسیر "مین" را می شناسد. به این ترتیب او رومانی، بلغارستان، یونان و ایتالیا را پشت سر گذاشت تا به فرانسه و"کله" رسید. در "کله" قاچاقچی ها او را در جنگل . بدون هیچ امکاناتی رها کردند.‏
از، پسمانده غذاهای راننده های کامیونی که از آن حوالی می گذشتند می خورد و از آب باران می نوشید. یک شب که گرسنگی به او فشار آورده بود در خانه ای را زد و نمی دانست که شب کریسمس است.
‏ زنی در را باز کرد او را به خانه راه ‏داد به او گفت به حمام برود و به "زاهد" غذا داد به این ترتیب پسرک که آن زمان 16 سال داشت نجات پیدا کرد. او الان 24 سال دارد و در فرانسه زندگی می کند. در اینجا درس خواند و شغل خوبی هم دارد اما مادرش در این سال ها فوت کرد.

یعنی شما با این پناهجو ها طی همه این سال ها در ارتباط بودید؟
با بیشتر آنها در ارتباط بودم وبرای نوشتن کتاب حتا به انگلیس سفر کردم و بعضی از آنها را دیدم. 10 سال قبل خانواده ای ایرانی را در "کله" دیدم که آنها دو فرزند 4 ماهه و 10 ساله داشتند. الان آنها درانگلیس زندگی خوبی دارند. مرد خانواده در کارخانه ای کار می کند. او در ایران "دی. وی. دی" می فروخت و به اتهام فروش "دی.وی.دی"غیر مجاز دستگیر شده بود و ایران را ترک کرد.
پسرشان الان 15 ساله است و انگلیسی را به خوبی و فارسی را به سختی صحبت می کند و همه اتفاقات روزهای "کله" را فراموش کرده است.
یک پناهجو از "اتیوپی" را هم بعد از سال ها دیدم که موفق نشده بود که در انگلیس پناهندگی بگیرد و به طور غیر قانونی در این کشور زندگی می کرد و می گفت:« نمی دانم چرا به اینجا آمدم و آینده ای ندارم چرا که هیچ اوراق هویت قانونی در دست ندارم و نمی توانم کاری انجام بدهم.»
"کیوان" هم پسری افغان است که در 15 ساله گی با برادر دوقلوی خود افغانستان را ترک کرد. او چشمان زیبا و مهربانی دارد. در مسیری قاچاق در ترکیه مرزبان ها به آنها شلیک کردند و او و برادرش هریک به سویی فرار کردند و همدیگر را گم کردند . پول کافی نداشت که به قاچاقچی بدهد ودر درگیری با قاچاقچی ها یکی از آنها را با سنگ کشت. در مسیر یونان به ایتالیا نیز در کامیون دچارخفگی شد. اما خلاصه به انگلیس رسید. بعد از همه این اتفاقات او یک بار دیگر به پاریس سفر کرد و رفت سراغ محلی که پناهجوهای افغان بیشتر در آنجا هستند. یکی از پناهجوهایی که درآنجا بود "کیوان"را دید و او را با برادردوقولویش اشتباه گرفت. "کیوان" فهیمد که برادرش"کیان" زنده است. آنها دوقولوهای یکسان بودند و بسیار شبیه به هم. او به من می گفت:« وقتی کسی جوان است و کشورش را ترک می کند باید بسیار قوی باشد. در این مسیر کسی نیست که به او بگوید مواد مخدرمصرف نکن، مشروب نخور و یا سراغ زنان نرو، بنا براین باید خودمان حواس مان باشد و ببینیم که می خواهیم در آینده به فرزندمان چه یاد بدهیم و چطور باید همسر انتخاب کنیم. من وقتی که برای انجام کار بد وسوسه می شوم، یک پیراهن را جای پدر و مادرم روی صندلی می گذارم و با آن پیراهن صحبت می کنم و بعد احساس خوبی پیدا می کنم.»
کیوان الان در یک هتلی که از سوی اداره پناهندگی برای او تعیین شده زندگی می کند و می گوید هر بار که با مادرم حرف می زنم می گویم که من زندگی خوبی دارم و کار می کنم وپول دارم،چون نمی خواهم مادرم گریه کند.

چه خاطره بدی از این سا ل ها در ذهن تان نقش بسته؟
دیدن پلیس که مردم بی گناه را دنبال می کرد. آنها فرار می کردند و 20 سال پیرتر از سن شان به نظر می رسیدند. بعضی از آنها زیرسن قانونی هستند. آنها چون زبان فرانسه نمی دانند حتا نمی توانند از خودشان دفاع کنند. آنها مجبورند درجنگل "نورنت فونتس" زندگی کنند. البته وقتی که به جنگل برای دیدن شان می روم، با چایی از من پذیرایی می کنند و طوری رفتار می کنند که گویی جنگل خانه شان است.
البته باید بگویم که آنها با این که گرسنه و خسته و در حال فرار هستند اما به زندگی امیدوارند. یک شب با آنها مسیر تونلی را که باید در شب طی کنند تا دور از چشم پلیس به قایق ها برسند و با قاچاقچی ها به آنسوی آب بروند، طی کردم. برخلاف نصور من آنها در بین راه در ساکت نبودند و برای هم جوک تعریف می کردند و می خندیدند و من فکر می کردم که همیشه د رلحظات سخت زندگی هم اتفاقاتی پیش می آید که می توان خندید.

* Ceux qui passent
 

دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید

اخبار جهان را با بارگیری اَپ ار.اف.ای دنبال کنید

همرسانی :
این صفحه یافته نشد

صفحۀ مورد توجۀ شما یافته نشد.