دسترسی به محتوای اصلی
مقاله ویژه

آیا تمدنِ اروپایی به پایانِ عُمرِ خود نزدیک می شود؟

 بالندگی و عظمتِ تمدن ها تنها از قدرت مادّی و نظامیِ آن ها سرچشمه نمی گیرد، بلکه به روحیهء مردمانشان نیز بستگی دارد. رابطهء آدمیان با زندگی و مرگ، با عشق و سکس و با کار و آموزش، در شکوهمندی و انحطاط تمدن ها نقشِ تعیین کننده دارد.

تبلیغ بازرگانی

علیرضا مناف زاده
علیرضا مناف زاده

از زمانِ پدیدار شدنِ نشانه هایِ نگران کنندهء بُحرانِ اقتصادی در اروپا، گروهی از اندیشه گرانِ اروپایی بحث در بارهء انحطاطِ تمدنِ اروپایی را ازسر گرفته اند. آیا این تمدّن، چنان که بعضی از آنان می اندیشند، در سراشیبِ تباهی افتاده است؟ می دانیم که این پرسش در فرهنگِ اروپایی پرسشِ تازه ای نیست. بعضی از مورّخان آن را هَمزادِ تاریخِ اروپا می دانند و ایدهء انحطاط را یکی از وسوسه هایِ کُهنِ این فرهنگ می شمارند. چه نشانه هایی در این تمدّن پدیدار شده است که بعضی از نُخبگانِ فرهنگی و سیاسی را نگرانِ آیندهء آن کرده است. البته، هنگامی که این نُخبگان از تمدّن اروپایی به معنایِ اخصّ کلمه سخن می گویند، در درجهء نخست، کشورهایی را در نظر دارند که سازندگانِ اصلیِ تمدنِ جدیدِ اروپایی در چند قرنِ گذشته بوده اند، یعنی آلمان و انگلیس و فرانسه و، تا حدودی، ایتالیا و اسپانیا. به عبارتِ دقیق تر، منظورِ آنان از تمدنِ اروپایی آن فضایِ جغرافیایی در قارهء اروپاست که درآن، به زبان هایِ رایج در این چند کشور سخن می گویند.
درنتیجه، کشورهایی مانند اتریش و سویس و بلژیک، خود به خود، در دایرهء این تمدن جای می گیرند. امّا، برایِ مثال، کشورهایی مانند مجارستان و رومانی و چک و فنلاند و اسلواکی و حتّا پُرتقال در بیرون از این دایره قرار می گیرند. جالب آنکه غالبِ این اندیشه گران دربحث های خود از آیندهء تمدّن اروپایی، کشورهایِ کانادا و ایالاتِ متحدِ آمریکا و استرالیا را دنبالهء تمدنِ اروپایی می شمارند، امّا از کشورهایِ آمریکایِ لاتین سخنی نمی گویند. البته این تقسیم بندی را در جهانِ غرب کم و بیش همه، حتّا روشنفکرانِ کشورهایِ آمریکایِ لاتین که آبشخورِ فکری شان همواره فرهنگِ اروپایی بوده است، می پذیرند. اُکتاویو پاز، شاعر و نویسندهء بزرگِ مکزیکی، از آمریکایِ لاتین زیر عنوانِ خویشاوندِ تُهیدستِ غرب یاد می کرد. البته او بیش از هر چیز به تفکّر فلسفی و هنجارهایِ سیاسیِ تمدنِ غربی نظر داشت. بنابراین، هنگامی که سخن برسرِ بنیاد هایِ فکری و فرهنگیِ تمدنِ جدیدِ اروپایی است، چاره ای جز پذیرشِ این تقسیم بندی نیست. از آمریکایِ لاتین، چنان که اُکتاویو پاز به درستی می گفت، اندیشه گری همترازِ هیوم و لاک و دیدرو و روسو و کانت برنخاسته است.

امّا امروز، با توجه به شکلگیریِ اتحادیّهء اروپا، از تمدنِ اروپایی به معنایِ عامّ کلمه باید سخن گفت که حدودِ جغرافیایی اش همین قارهء اروپاست. حتّا بهتر است از اروپا زیر عنوانِ قدرتِ اقتصادی وسیاسی یاد کرد و بس، نه از تمدنِ اروپایی که حد و مرزِ آن چندان روشن نیست. به هرحال، امروز نمی توان از آیندهء اروپا سخن به میان آورد و تمامیّتِِ قارهء اروپا را از نظردور داشت. زیرا بیست و هفت کشوری که اکنون اتحادیّهء اروپا را تشکیل می دهند، همگی سرنشینانِ یک کشتی اند. در نتیجه، هنگامی که اندیشه گرانی از انحطاطِ اروپا سخن می گویند، باید نشانه هایِ آن را در سراسرِ اروپا بجویند و بنمایانند.

مفهومِ انحطاطِ تمدنِ اروپایی

درجهء انحطاطِ تمدنی را نسبت به دوره ای از تاریخِ آن می سنجند. از آن دوره معمولاً زیرِ عنوانِ عصرِ طلایی یا روزگارِ زرّینِِ آن تمدن یاد می کنند.
بنابراین، بحثِ انحطاط همیشه با دریغِ گذشته همراه است. هومر در قرنِ هشتمِ پیش از میلاد ستایشگرِ تمدنِ موکنای ( ۱۲۰۰ ~ ۱۶۰۰-~) و تروا بود که عُمرشان قرن ها پیشِ از او سر آمده بود. تمدنِ یونانی تواناییِ پروراندنِ انسان هایِ والایی همچون اولیس و آشیل و آگاممنون را از دست داده بود. درواقع، پس از هومر است که ایدهء انحطاط به وسوسهء فکریِ فرهنگِ غربی تبدیل می شود. در پایانِ قرونِ وسطا، دانته با دیدنِ وضع رقّت بارِ ایتالیا، که نتیجهء رقابت هایِ پست و ناچیزِ شاهزاده نشین ها بود، نگاهِ حسرت آلودش را به رومِ باستان دوخته بود.
امّا مفهومِ دقیقِ انحطاطِ امپراتوری روم را ماکیاوِلِ جمهوری خواه است که درآغاز قرنِ شانزدهم در کتابِ گُفتار در بارهء تیتوس لیوی یوس می آفریند ومی پروراند. او سزار را مسئولِ از هم پاشیِ این امپراتوری می داند، زیرا سِزار تعادلِ ظریفِ قدرت میانِ سِنا و مردم را به هم زده بود و امپراتوریِ خودکامه وخشنی برپا کرده بود که نمی توانست پایدار بماند. باری، افزون بر خودکامگیِ سزار، ماکیاوِل، عاملِ دیگری را نیز سبب سازِ از هم پاشیِ امپراتوریِ روم می دانست و آن، رواج مسیحیّت در قلمروِ امپراتوری بود که به تأسیسِ کلیسایِ پاپ انجامیده بود، کلیسایی که ایتالیا را از یکپارچه شدن باز می داشت. به عقیدهء ماکیاول، همهء تمدّن ها در طولِ عُمرِ خود با دوره هایِ طبیعیِ اوج و حضیض یا اعتلا و انحطاط آشنا می شوند.

درعصرِ روشنایی، مفهومِ انحطاطِ امپراتوریِ روم دوباره به وسوسهء ذهنی اندیشه گرانِ اروپایی تبدیل می شود. مُنتسکیو با انتشارِ کتابِ ملاحظات در بابِ عللِ عظمت و انحطاطِ روم در سالِ ۱۷۳۴، درهمان خطِ فکریِ ماکیاوِل، به بازنگریِ زمینه هایِ سقوطِ این امپراتوری می پردازد.

به عقیدهء او، اگر این امپراتوری به اصولِ خود وفادار مانده بود و به آزادی میدان داده بود، بی شک از هم نمی پاشید. اگر توانسته بود حقِ شهروندی را که خود آفرینندهء آن بود، به همهء ساکنانِ قلمروَش که تا دانوب و سرزمین گُل ها و سواحلِ آفریقا گسترده بود، بدهد، سقوط نمی کرد. در آن امپراتوری، در واقع، گروهِ کوچکی از رومیان شهروند و آزاد شمرده می شدند. هرچه قلمروِ امپراتوری گسترده تر می شد، بر انبوهِ بردگان می افزود.

 

چند دهه ای پس از مُنتسکیو، ادوارد گیبون، مورخِ انگلیسی، در تاریخِ شش جلدی اش زیرِ عنوانِ انحطاط و سقوطِ امپراتوریِ روم، که انتشارِ آن از ۱۷۷۶ تا ۱۷۸۹ طول می کشد، مفهومِ انحطاط را از نو می شکافد و به این نتیجه می رسد که اروپایِ مدرن به چند دلیل از انحطاط مصون خواهد ماند. نخست آنکه رومیان در بارهء بَربَرهایی که امپراتوری را محاصره کرده بودند، چیزی نمی دانستند. در حالی که اروپایِ مدرن سراسرِ جهان را با کنجکاویِ هدفمند درنوردیده است . دوّم آنکه اروپایِ مدرن، گِردهم آییِ ملّت هاست و وجودِ فرمانروایانِ گوناگون بر زور و تواناییِ آن می افزاید. به گُمانِ گیبون، هیچ یک از ملت هایِ اروپایی از مدرنیته به بربریّت در نخواهد غلتید.

 

در آغاز قرنِ بیستم در گرماگرمِ جنگِ جهانیِ اوّل، مفهومِ انحطاط دوباره بابِ روزمی شود. اُسوالد اشپنگلر در کتابِ انحطاطِ غرب (۱۹۱۸)، تمدّن ها را به موجوداتِ بیولوژیکی تشبیه می کند که به حُکمِ قوانینِ بی چون و چرایِ طبیعی پیر می شوند و می میرند. به گُمانِ او، تمدنِ غربی از حدودِ سالِ ۱۸۰۰ میلادی در سراشیبِ تباهی افتاده است. اشپنگلر پیش بینی می کند که در حدودِ سالِ ۲۰۰۰ میلادی، هنرِ غربی از آفرینش و پیشرفت باز خواهد ایستاد و جُز معماری و آرایش هایِ بی معنا و توخالی و قُلّابی تولید نخواهد کرد. فراورده هایِ آن، همه، تقلیدی از مایه هایِ کُهنه و طرح هایِ غریب و ناآشنا خواهد بود. به گُمانِ او، پایانِ آفرینندگیِ هنرِ غربی را باید سرآغازِ نابودیِ قطعیِ تمدنِ غربی دانست.

باری، سرانجام باید از آرنولد توین بی، مورخِ انگلیسی، یاد کرد که در کتابِ دوازده جلدی اش زیر عُنوانِ جُستار در بارهء تاریخ، که از ۱۹۳۴ تا ۱۹۶۱ به چاپ می رساند، فرضیّهء هوشمندانه ای در بارهء انحطاط مطرح می کند که بنابرآن، اگردر تمدنی سه نشانهء بیماری ظاهر شود، به یقین می توان گُفت که آن تمدّن به پایانِ عُمرِ خود نزدیک شده است. نخست، هنگامی که تمدنی دست به تشکیلِ دستگاهِ عظیمِ دیوانسالاری می زند. امپراتوری هایِ روم و عثمانی و روسیّهء تزاری در پایانِ عُمرِ خود این کار را انجام دادند. دوّم، حاکمیتِ طبقه ای ازسرآمدان، که اغلب میراث خوار و نوکیسه اند و می کوشند سَروَریِ خود را بر مردم حفظ کنند، بی آنکه شایستگی این سَروَری را داشته باشند. در چنین وضعی، مردم حاکمان را انگل می انگارند و روز به روز از آنان بیزارتر می شوند. سوّم، در بیرون از مرزهایِ تمدنِ بیمار، قدرت یا قدرت هایی هماوردجوی شکل می گیرند و سقوطِ ناگزیرِ آن را پیش می اندازند.

 

نشانه هایِ بیماریِ تمدنِ اروپایی از نظر بدبینان

امروز دیگر برایِ تشخیصِ خستگی و رنجوریِ تمدنی مانند تمدنِ اروپایی نیازی به اندیشه گران و نویسندگانِ بزرگی همچون دانته و مُنتسکیو و اشپنگلر نیست. با مطالعهء آمار و ارقامی که بانک جهانی یا بنیاد هایی مانند یوروستات (که مسئولیتِ اطلاعاتِ آماری اتحادیهء اروپا را عهده دار است) منتشر می کنند، مشکل بتوان آیندهء امید بخشی برایِ اروپا پیش بینی کرد. ببینیم آمار و ارقام چه می گویند؟

در سالِ ۱۹۶۰، جمعیتِ قارهء اروپا بیش از جمعیتِ افریقا بود. پیش بینی می کنند که در سالِ ۲۰۳۰، جمعیتِ افریقا به سه برابرِ جمعیتِ اروپا خواهد رسید (۵۰۰ میلیون اروپایی، یک و نیم میلیارد افریقایی). جِفری ساکس، اقتصاددانِ آمریکایی و مدیرِ بنیادِ زمین در دانشگاه کُلمبیا، در سالِ ۲۰۰۸ پیش بینی کرد که در سالِ ۲۰۵۰ جمعیتِ افریقا به ۱/۸ میلیارد خواهد رسید. اتحادیّهء اروپا اکنون نیز جمعیتی درحدودِ ۵۰۰ میلیون دارد که معادلِ ۷/۵ درصدِ جمعیتِ کنونی دنیاست.
میزانِ رشد جمعیت در اروپا، کم ترین میزانِ رشد در جهان است (برایِ مثال، در سال ۲۰۰۸، میزانِ رشد جمعیت در آلمان ۰/۰۵- درصد و در ایتالیا ۰/۷ در صد بود).
بنابراین، جمعیتِ اروپا روز به روز پیرتر می شود. پژوهشگرانی مانند امانوئل تُد، داغ شدنِ بازارِ بحث در بارهء مهاجرت و امنیت را در این کشورها، جزئاً نتیجهء پیر شدنِ جمعیتِ آن ها می دانند.

آمارهایِ رسمی، میزانِ رشدِ اقتصادیِ اروپا را نیز به همان اندازهء میزانِ رشدِ جمعیتِ آن، نگران کننده توصیف می کنند. از آغاز سالِ ۲۰۱۰ تاکنون، میانگینِ رشدِ اقتصادی در کُلِ ۲۷ کشورِ اتحادیهء اروپا، ۰/۲ درصد بوده است. سالِ گذشته،
۴/۲- درصد بود. در حالی که این میزان در چین، در حدود ۱۰ درصد، در برزیل، ۸ درصد و در هند، ۶/۵ درصد بوده است. دولت هایِ اروپایی همه تا خِرخِره در قرض فرورفته اند: در سالِ ۲۰۱۰، بدهیِ دولتی ایتالیا و یونان را ۱۱۵ در صدِ تولیدِ ناخالصِ داخلیِ آن ها و بدهیِ دولتیِ فرانسه را ۷۷/۶ در صدِ تولیدِ ناخالصِ داخلیِ آن گزارش کرده اند. درسالِ ۲۰۰۸، ۱۷ درصدِ جمعیت اروپا زیر خطِ فقر زندگی می کرد. این میزان در میانِ جوانان به ۲۰ درصد می رسد.

امروز میزانِ رشدِ اقتصادیِ بیشترِ کشورهایِ افریقایی را از ۵ تا ۱۰ درصد برآورد می کنند. هشتاد در صدِ جمعیتِ جهان در کشورهایی زندگی می کنند که از آن ها زیرِ عنوانِ کشورهایِ در حالِ توسعه نام می برند. ۵۵ درصدِ تولیدِ ناخالصِ جهان را همین کشورها به عهده دارند. پیش از ۱۸۲۰، چین و هند از نظر اقتصادی فعّال ترین کشور هایِ جهان بودند. جمعیتِ عظیم و دست- و- پا گیرشان نزدیک به یک قرن و نیم آن ها را از پیشرفت باز داشته بود. امّا اکنون، پدیدهء جهانی شدن به آن ها امکان داده است که نیرویِ کارِ ارزانِ مردمشان را به جنگ افزاری برایِ هماوردی با غرب تبدیل کنند. این دو کشور اگر بتوانند ثباتِ سیاسی شان را حفظ کنند، در بیست سالِ آینده در ردیفِ سه قدرتِ نخستینِ اقتصادیِ جهانِ قرار خواهند گرفت. سرمایه گذارانِ هندی و چینی رفته رفته بهترین صنایعِ اروپا را از دست اروپاییان در می ربایند. در سالِ ۲۰۰۶، اَرسِلور، شرکتِ فرانسویِ فولاد، یکی از یادگارهایِ انقلابِ صنعتی، به تصّرفِِ شرکتِ هندی میتال استیل، بزرگ ترین تولید کنندهء فولاد جهان، درآمد. این شرکتِ هندی امروز به تنهایی ده درصدِ فولاد جهان را تولید می کند. در ژوئن ۲۰۰۸، شرکتِ هندیِ دیگری به نامِ تاتا موتورز مالکیتِ جگوار را ازدستِ شرکتِ فورد در ربود. ورشکستگیِ اقتصادیِ یونان، پایِ سرمایه هایِ چینی را در سالِ ۲۰۰۹ بر بخشی از بندرِ پیره و در سال ۲۰۱۰ بر بخشِ مهمی از کشتی رانیِ تجاریِ یونان باز کرد.

 

آمار و ارقام بیش از این ها سخن برای گفتن دارند. علاقمندان می توانند به گزارش ها و داده هایِ آماریِ بانک جهانی یا به نشریّاتِِ اوروستات، به ویژه به سالنامه هایی که این نهاد همه ساله منتشر می کند، مراجعه کنند. امّا آمار و ارقام به زبانِ ریاضیّات سخن می گویند. در نتیجه، وضع اروپا را از نظرِ کمّی توصیف می کنند. حقیقتی که آن ها به زبانِ اعداد بیان می کنند، این است که اروپا روز به روز رنجور تر می شود و اعتبارِ گذشتهء خود را در جهان از دست می دهد.

اندیشه گرانی که آیندهء اروپا را تیره و تار می بینند، معتقدند که اروپا از نظرِ کیفی نیز در سراشیبِ انحطاط افتاده است. تصویری که آنان از اروپاییان عرضه می کنند، تصویری است دلگیر و با تصویرِ اروپاییانی که تمدنِ جدیدِ اروپا را پدید آوردند، فرسنگ ها فاصله دارد. آنان، اروپاییانِ امروز را رویِ هم رفته لذّت پَرست و مسخره انگار می دانند که اگر روی از آسمان ها برگردانده اند، اعتقادی به قوانین شان نیز، که باید به زندگانیِ اجتماعی شان نظم بدهد، ندارند.
به سادگی در بارهء مردمانِ دیگر داوری می کنند و آنان را دست می اندازند، امّا به خویشتن با همین نگاهِ تسخَرزن نمی نگرند. غیر طبیعی اند و نازپَروَرد. به آسایش خو کرده اند و روی گردان از آینده اند. در این باره بیشتر سخن خواهیم گفت.

 
بالندگی و عظمتِ تمدن ها تنها از قدرت مادّی و نظامیِ آن ها سرچشمه نمی گیرد، بلکه به روحیهء مردمانشان نیز بستگی دارد. رابطهء آدمیان با زندگی و مرگ، با عشق و سکس و با کار و آموزش، در شکوهمندی و انحطاط تمدن ها نقشِ تعیین کننده دارد.

باری، اندیشه گرانِ دیگری هم هستند که چندان نگرانِ آیندهء اروپا نیستند و معتقدند که اروپا این روزها را پشتِ سر خواهد گذاشت و دوباره به جایگاهی در خورِ شأنِ خویش در جهان دست خواه یافت. دیدگاه هایِ آنان را در مقالهء دیگری بررسی خواهیم کرد.

دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید

اخبار جهان را با بارگیری اَپ ار.اف.ای دنبال کنید

همرسانی :
این صفحه یافته نشد

صفحۀ مورد توجۀ شما یافته نشد.